فکرش را هم نمی کنم

 فکرم را نکنی.

  دلم می خواهد دوستت داشته باشم... عقلم نمی خواهد!

نمیدونم چرا این روزها احساس میکنم باید خیلی باهاش حرف نزنم

حنجره ام درد گرفته نمیدونم باید براش چکار کنم

 حیف است ازکربلا نگوییم

شب ششم محرم بود....ديدم نوجواني داره خودشو بزورهم شده مي کشه جلو ...

اومد و خواست وارد حلقه ميون دارها بشه ...که يکي از بزرگترها جلوشو گرفت و گفت

 پسر برو عقب تر ..اينجا جاي ميون دارها و بزرگاست ...بچه ها بايد عقب تر سينه بزنن...

اين نوجوون که هنوز اصلا مو تو صورتش در نيومده بود ولي با يه ابهت قشنگي اومده بود

 تا اون جلوجلوها ....انگار دنيا رو خراب کردن رو سرش ...با اصرار زياد يه جمله رو تکرار

 مي کرد که واقعا منو تحت تاثير قرار داد...

هي مي گفت عمو ....من که بچه نيستم ..من 13 ساله مه ...من 13 ساله مه ..

من بزرگ شدم ...اين صدا   دلم رو ريخت پايين ....شب حضرت قاسم .....اين صحنه

واقعا برام عين اون صحنه اي رو که تو داستان برای بچه هاگفتم مجسم کرد...

امام حسين (ع) هر چند دفعه که قاسم فرزند امام حسن مجتبي (ع) اومدن برن ميدان

 اجازه ندادن ...در حاليکه قاسم هي گريه مي کرد و مي گفت عمو من بچه نيستم ...

من 13 سالمه ...13 سالمه ...من بزرگ شدم .... و وقتي نامه باباش امام حسن (ع) رو

 به عمو نشون داد ...آقا با اون وداع عجيب در پشت خيمه ها ..دست انداختن دور گردن

حضرت قاسم (ع) و هر دو اونقدر گريه کردن که راوي ميگفت که هر دو به حالت غش

افتادن .....يه مدت گذشت ...آقا داشت مي اومد از ميدون ...

اما پشت جاي پاهاي آقا دو تا خط رو خاکها در حال کشيده شدن بودن .....

جاي پاهاي قاسم بود که در آغوش عمو بود و پاهاش رو زمين کشيده مي شد.....

 هنوز هم صداي قاسم در گوش عمو مي پيچيد ...عمو من بزرگ شدم .....من 13 سالمه ...

تو روخدا بذار برم ميدان ...من ديگه بچه نيستم.... آقا يه نيگا به بدن پاره پاره و

استخونهاي شکسته قاسم زير سم اسبها انداخت و زير لب گفتند: آره عمو تو بچه

نيستي ...تو خيلي بزرگ شدي ....

حيف يه زره اندازه بدن ات تو اين صحرا پيدا نکردم ...پهلوت شکسته .....

 تو چقدر شبيه مادرمي.......