حکایت من........

حکایت من و زندگی این روزها،حکایت اکبرعبدی است و مدرسه آن روزها...

هی دیر می شود... هی دیر می شود... هی دیر می شود...

همکارانی عزیزاین روزها توفیق یافتند و رفتند مشهد..چقدردلم اونجاست.

هوای شهرم غبار الود است و بادشدید

میخوام یک کار جدیدشروع کنم التماس دعا

این روزها دارم یاد میگیرم زودتر از خورشید بیدار شم و کار کنم

....................................................................................................................................

چه دلمون بخواهد، چه دلمون نخواهد؛

خـــدا یک وقت هایی دلـش نمی خواهد؛

مــا چیزی که دلـمون می خواهد رو داشته باشیم ...

خدای مردم فوتبالی...

جلوی تلویزیون نشسته بودیم... همه مشغول فوتبال بودند و من مشغول "کتاب زبان"

... هر از گاهی نگاهی به تلویزیون می انداختم... جذبه ای نداشت...

چه توپ نزدیک دروازه ای می شد چه نمی شد!... حواسم به لغت هابود و نبود...

داد گوینده درآمد... سربلند کردم... گل نشده بود... دوربین رفت روی تماشاچی ها... دخترک

دستهایش را قفل کرده بود رو به روی صورتش و با چشمهای بسته از ته دل دعا می خواند...

کجایی بود؟... اهل کجای زمین؟... خدایش را به چه نامی می خواند؟...

یعنی خدا دلش می آمد دعایی چنان جدی را ندیده بگیرد؟... کتاب را بستم...

حواسم به بازی و توپ نبود... آدم ها را می دیدم... با آن موهای عجیب و غریب و خال کوبی

عجیب و غریب تر،تعویضش که کردند شکایت نکرد،عصبانی هم نشد...

بیرون خط خم شد دستی به زمین کشید و دستش را بوسید... صلیب کشید روی سینه

و نگاهی به آسمان انداخت... خدای مهربانی داشت... کتاب را گذاشتم کنار... حواسم به

 آدم ها بود... به اینکه چقدر فرق داریم و چقدر شبیه هستیم به هم... بازی تمام شد...

همه از زمین بیرون رفتند... دوربین اما دروازه بان را نشان کرده بود که دوزانو نشسته بود

 جلوی دروازه و آسمان را نگاه می کرد... سپاسگزار از باز نشدن دروازه اش بود لابد...

بازی تمام شد... نتیجه برای من فرقی نداشت... اما برای خیلی ها مهم بود...

برای این همه آدم با زبانها و فرهنگ ها و آیین های متفاوت... که همه دست دعا به سوی خدا

دراز کرده بودند مبادا دلشان بشکند...

به خدا فکر می کنم... به اینکه به دل دخترک راه خواهد آمد یا پسرک با آن ظاهر عجیب و غریب

یا دروازه بان خسته اما امیدوار؟... یا هیچ کدام؟...

به خدا فکر می کنم... که سهمی از خودش را به همه داده...

به هر زبانی و رنگی و ملیتی که باشند..

...............................................................................................................................

به خاطر بسپاریم؛

همراهی خدا با انسان، مثل نفس کشیدن است؛

آرام، بی صدا و همیشگی ...

..................................................................................

شکرخدادلارکه ارزان شد ۲۰۰ هزارتومان به نفعم شد توبلیط خریدن

امروزخیلی زیباشده بود

بیدمجنون

بیچاره بید ِمجنون ِ باغچه امسال هم دارد مثل هر سال گیسو افشان می کند...

دلم نمی آید آرام دم ِ گوشش زمزمه کنم بخواب!

مسافرت امسال هم خواب مانده!امسال هم دست ِ نوازشی جزدستهای باددرکارنیست!...

بخواب! .........................

.........................................................................................................................

 پدرم

        مرا برای شکار آهو فرستاد


                               با تو برگشتم

.....................................................................................................................

امروزازبس برگه تصحیح کردم ستون مهره هایم دردگرفتند

حالا که فهمیدم هرکاری کردم درست بوده خداراشکر میکنم

ازبابت وقتی که برام گذاشتی ممنونم خداراشکر موردتاییدشما قرارگرفتم

شنیدم موج جدیدگرانی در راه است خدا آخروعاقبتمان را به خیر کند

حضرت عشق

سخت ترین دو راهی؛

دو راهی بین فراموش کردن و انتظار است؛

گاهی کامل فراموش می کنی؛

و بعد می بینی که باید منتظر می ماندی؛

و گاهی آنقدر منتظر می مانی تا وقتی که می فهمی؛

زودتر از این ها باید فراموش می کردی ...

.............................................................................................

بیچاره حضرت عشق هم تنهاست!... تن به قضا سپرده... تو گویی همه ی مجنونها

 عاقل گشته اند،چاره ندارد عشق!... ما طفیلیهای مکتبش هم که دیری است

تسلیم قضاییم... مانده خودش و خلوتش طفلک... شاید مثل ما او هم تنهاییش را با

دو بیت شعر پر می کند!... شاید مثل ما او هم گوشش لبریز سکوت است!...

شاید مثل ما او هم به پرپر قاصدکی از حوالی رویاهایش رضا داده!...

شاید مثل ما او هم منتظر یکی مثل ما مانده!...

شاید مثل ما او هم از یاد برده جهان دیری است تندتر می چرخد بی که

 دل به قضا سپرده باشد!...

نمیدونم چگونه مادر را بگذارم و برم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میشه گفت باید برم دنبال زندگیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چقدرخسته دلم باور کنید اماروزگارتان شاد باد

خدایا..........

به کجای دنیا برمی خورد اگر عمق خنده هامان به اندازه ی عمق گریه هامان بود؟...

پ:هنوز که هنوز است به خروار می آید و به مثقال می رود ایهاالناس!

هک ایدی...

آيدي (ID) مخفف آيدنتيتي (Identity) است که معنايش واضح است

منظورازآيدي دردنياي مجازي راهمه مي‌دانيم ولي مايک آیدی دردنیای حقیقی

هم داريم. اعتقادات و نيت‌هاورفتارهاي ماآيدي حقيقي مارابه وجود مي‌آورد.

چيزي که از آن به صورت برزخي يا صورت مثالي ياد مي‌کنند. حتما در

داستان‌هاي زندگي عارفان حقيقي خوانده ياشنيده‌ايدکه اين قدرت

راداشته‌اندکه صورت برزخي افراد را ببينند.

يعني آيدي حقيقي افراد براي آنها معلوم بوده است.

مثلا کسي را به شکل سگ يا خوک و يا دور از جان شما الاغ ديده‌اند.

لذا بعضي از بزرگان فرموده‌اند اگر خواستيد پيش اهل دلي برويد،

ذکر يا ستارالعيوب رازيرلب داشته باشيدو گرنه چه بسادريک چشم به هم

زدن آيدي شما خودبخود براي ايشان هک مي‌شود!

و خوش به حال کساني که آيديشان به صورت انسان است...

                                                                           آمین!

مخاطب خاص دارد :

 من هر چه که دارم همه از لطف خداست

             با او همه ي زندگيم عشق و صفاست

                                      حتي آن بوسه که گرفتم از تو

                                            در لحظه ي توبه موجب قرب و لقاست

معلم زبانم عالی است جای شما خالی ...اما مشقهایش وایییییییییییی!

باورکنیدخدا خیلی بهمون نظر داره الهی نظرش برنگرددشاکرم

ازخدافقط آرامشش را میخواهم یاریم کن تاکاری کنم

خداعاقبتم را به خیرکندشدم قاضی بین دوستم وزنش

 

ای خدا کمک

تا حالا به دستات و نقش اونا تو زندگی توجه کردی؟میتونی حدس بزنی دستات تا الان

چقدر برات کار انجام دادن؟خوب فکر کن ،اون لحظه ی قشنگی که دست تو ،

دست محبوبت رو گرفته بود و تو گرمای وجودش را حس میکردی،یادت هست؟

ممکنه با دستات پای یه برگ چک رو امضا کنی و بعدش خدای ناکرده

پشیمون بشی و اون وقت میگی ای داد و بیداد کاش دستم می شکست و این کار را نمیکردم.

بعضی وقتها هم پای یه برگه رو امضا میکنی و اون وقت تا آخر عمرت یه همدم خوب و مهربون داری.

گاهی اوقات هم ممکنه دستای تو یک اثر هنری خلق کنه..مثل یک نقاشی زیبا یا یک موسیقی دلنشین.!

این چیزا رو به یادت آوردم که بدونی با دستات خیلی کارا میکنی از کارای پیش پا افتاده روزمره بگیر

تا کارای مهم و سرنوشت ساز..اما همه اینا رو که یک طرف بذاریم یه کاردیگه هم با دستات میکنی

که سوای ایناست! اون هم وقتیه که همه درها به روت بست اس...

وقتی که از همه کس و همه جا نا امیدی،وقتی که دیگه عقلت به جایی قد نمیده،

اون وقت موقع دلت می رسه،

دلت هم بهت میگه برو به سمتش،برو که تنها خونه امید اونجاست،برو که هرکی رفته

دست خالی برنگشته.

اما چه جوری اون جا که خیلی بالاست تو هم که رو زمینی وسط این همه آدم خاکی..!!

اون موقع است که دستات به کمکت میان،تو شاید نتونی جسمت رو تا منزل مقصود ببری..

اما میتونی دستات رو دراز کنی به سمتش، میتونی دستات را بالا بگیری و از ته قلب صداش کنی،

داد بزنی ای بی همتای بزرگ کمکم کن...واون قبل از هرچی به دستات نگاه میکنه

که تو گرفتی به سمتش

و اون وقت حاجت تو رو میذاره کف دستت،بعد تو احساس میکنی که قلبت آروم شده....

اما این دستی که این قدر مهم و عزیز است تا حالا چه کارایی کرده؟

تا حالا شده دست نیازی رو که به طرفش دراز شده بگیره یا کار خیری رو باهاش انجام بده؟

تا حالا شده با دستات در بسته نا امیدی رو باز کنی؟

اگه جوابت مثبت است پس گلی به جمالت،اگر هم نشده ناراحت نباش اون حواسش به تو هست

نا امیدت نمیکنه بهت فرصت جبران می ده..

حالا بازم دستات رو نگاه کن،همین الان هم خیلی کارا میتونی انجام بدی همین الان خیلی

چشم به راه یه دست مهربون مثل دستای تو هستن،پاشو که چشم انتظاری خیلی بده..!

پزشک بدون مرز

مثلاً پزشک بدون مرز اگر بودم و بلند می شدم می رفتم آفریقا رو به روی یکی از این

بچه های لاغر و استخوانی می نشستم و لقمه در دهانش می گذاشتم و اسباب بازی

دستش می دادم و می شد که بخندانمش جوری که بشود کمی دوستم داشته باشد

 و چند روزی خاطره ام به یادش بماند؛شاید می شد برگردم و ادعا کنم زنده ام هنوز!

اما اینجا و اینجوری نه!...

......................................................................................................................

زنی که زیبایی اندیشه پیدا کرده باشد؛

زیبایی بدنش را نشان نمی دهد.

                                      «دکتر علی شریعتی»

...............................................................................................

این روزهابسیار خسته ام خسته میفهمی؟

کلاسهای زبانم شروع شده اند و معلممان عالی است..

دلم دریا میخواهد باور کنید

هوالاول والاخر

میگفت یک ساعت هم که به پایت بگویند برو تا خودت نخواهی نمیرود .......

همه بدنت زیر سلطه توست هرچه تو بخواهی و اراده کنی همان میشود .

حالا مقیاس بزرگترش را تصور کن ......جهان در تسلط مهدی است .........

یک ساعت که خوب است یک عمر تمام هم بگویی چیزی بشود

تا آقا نخواهد نمیشود

 

کبوتر می خندید به اینکه؛

چرا من هر روز بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم؛

من می گریستم به اینکه؛

حتی کبوتر هم، محبت مرا از سادگی ام می پندارد ...!

 

مولای من..............

مولاي من سلام ،

 اين روزها کجايي ارباب ؟ کسي براي ديدنت مي آيد ؟ روز شهادت مادرتان است

 کسي هست تا برايتان دسته گل بياورد ؟

 خوش بحال کسي که از دستان شما جواب دعاهایش را بگیرد ، راستي خيمه گاهتان

را سیاه پوش کرده اید ؟کسي هست تا برايت خيمه سبز و زيبايت راسیاه پوش کند؟

راستي خيمه گاهت کو؟؟!!

بيا در اين روز از آن بيابان غربت کوچ کن ، بيا و خيمه سبزت را در زميني دیگر علم کن .

ميخواهم بيايم ، اي کاش مي شد،،! کاش ميشد بيايم خيمه زيبايت را پارچه ی سیاه

بندم ، کاش ميشد بيايم و لب به لبت بنشينم و رخساره زيبايت را به نظاره بنشينم ،

 نميدانم آن روز که حسين(ع) شهیدشد شما چه کرديد !! آن روزي که

عباس(ع) متولد شد کجا بوديد ، شايد روزي که عمويت عباس(ع) متولد شد شما

کف العباس بودي و به ياد آن روزي که علي (ع) بر دست هاي عباس(ع) بوسه ميزد

شما هم لب بر بازوان عباس (ع) نهادي و مي بوييدي و مي بوسيدي .........

و اما اين روزها ديگر نوبت شماست ، اين بار ميخواهم دنبال خيمه سبزت بگردم تا روز

شهادت را پرچم سیاه بندم ولبخند رضایتتان را ببينم .


مولاي من خيمه گاهت کو؟؟......

...................................................................................................................

هرگز به گذشته برنگردید؛

اگر سیندرلا برای برداشتن کفشش بر می گشت؛

هیچ گاه یک پرنسس نمی شد ...!

خدابهشت را نصیبتان کند..عامیانه سخن میگویم منو ببخشید

شهادت خانم است

سلام

فاطمیه هم داره از راه میرسه از امروز پیرهن مشکی فاطمیه حضرت رو به تن کردم

بعضیا با تعجب به من نگاه می کنن که چرا پیرهن مشکی پوشیدی!!! ومن باز هم

مظلومیت خانوم را بیشتر از بیشتر درک میکنم

ماادمها عجیب غریبیم...!

ما آدمها همه جا عجیبیم و غریب... توی مطب دندانپزشکی دور هم می نشینیم...

مثلا کاری به کار هم نداریم و حواسمان به کار خودمان است... اما زیرچشمی

هم را می پاییم... ساکتیم... مضطربیم... تلویزیون روشن است اما گوش نمی دهیم...

صدای مته و دریل و چکش می آید از داخل مطب!!!... منتظریم نوبتمان بشود...

با موبایلمان سر و کله می زنیم... جای خوبی برای انتظار کشیدن نیست...

خیره ایم به کفشهای هم...یکی روی صندلیش تکان بخوردهمه باهم نگاهش می کنیم...

 خیره نگاهمان می کند که "چیه مگه"؟...

ما آدمهای عجیب غریب چرا دو کلمه با هم حرف نمی زنیم این زمان راحت تر بگذرد لااقل؟..

...........................................................................................................................

کاش می دانستی که جهانم؛

بی تو، الف ندارد ...!

..............................................................................

رگبارهای بهاری هم زیبایی خاص خودش را داردفقط ماشین راکثیف میکند همین!

کلاسهایم را شروع کردم اما...............

نمیخواهی.........

 

دارم یکی یکی به بادشان می دهم...

روزهای بی بازگشت این زندگی یکباره را می گویم...

نمی خواهی دستم را بگیری؟!

 

دلِ سبزم را گره زد؛

و رفت تا به آرزوهـــایش برســــد ...

............................................................................

چقدرکاردارم تاپایان امتحانات همش۴۰روزوقت دارم

خوشم اومدازاعتماد به نفس مادرم تا دندانش شکست رفت کشیدولی من دوسال است

هرچی میگم ژل کودک بزنید بهم میخندند

خدابهشت را نصیبتان کند

 

حال من.............

هوای شیراز چتدروز بارونی بود... آسمون وزمین انگار با هم عشقبازی میکردند.

یادگذشته هامثل بوی بهارنارنج تمام مشامم وپرکرده بودکاش می شدبرگردم به اونوقتهایی که

بهاربرام رنگ وبوی دیگه داشت کاش میشدچشمام ومی بستم وباز می کردم۱۵سال به عقب

می رفتم اما حیف حیف که هزاربار چشم برهم زدم واتفاقی نیافتاد!!!

نمی دونم احساسم وکجای زندگی جاگذاشتم که پرپرشدن برگ گل شمعدانی

اشکمودرنمیاره! نمی دونم دلم وکجا بستمش که اینقدر با اطمینان ومحکم از دیدن

زیبایی ها نمی لرزه انگارآهوی چشمام بره شدن که حوصله دویدن توی چمنزارعاشقی وندارند،

انگار پر پرواز خیالم وبا تیرو کمان مادیات زخمی کردند که دیگه توان پروازو برای رسیدن به یاد

و خاطره های عشق ندارند. ........ نه!

نه من نمی خوام اینهمه خشک و بی روح باشم ! دلم برای اشتباه کردن برای توبه کردن

برای گریه کردن برای ندانم کاری های خودم تنگ شده! خسته شدم از بس همون چیزی بودم

که مردم از من توقع داشتن!

به خاطر بسپار ...

نه هیچ انسانی دشمن توست و نه هیچ انسانی دوست تو ...

بلکه ... هر انسان ، معلم توست

.............................................................................

اینم حال من و شاگردام  برای فردا

بازی روح آدموتازه میکنه باور کنید

بهار.........بهار

برای همین اخلاق بهار است که دوستش دارم... همه چیز را جمع می کند توی خودش...

صبوری می کند... تحمل می کند... صبوری می کند... تحمل می کند... کاسه صبرش

که لبریز شد یکباره می خروشد... زمین و زمان را به هم می ریزد...

یک دل سیر زار می زند... به صغیر و کبیر هم رحم نمی کند...

دلش که سبک شد می نشیند چنان به روی همان صغیر و کبیر لبخند می زند

که یادشان می رود داشتند جان می دادند پای خشم بهاریش... دل پاکی دارد،

برای همین اخلاقش است که دوستش دارم!...

..................................................................................................................

......................................................

.............................................................................................

نمیدانم........

چیزهایی هست که نمی دانم

می دانم

سبزه ای را بکنم

خواهم مُرد"

...خوش به حال سهراب که می دانست!... بد به حال ما که نمی دانیم!

 

گاهی شاید لازم باشه از یاد ببریم؛

یاد آن هایی را که با بودنشان، بودنمان را به بازی گرفتند ...

در تصویر زیر چه می بینید؟او در جهت عقربه ساعت می چرخد یا خلاف آن ؟
 
="TaranehhaGroups
 
اگر این خانم را در حال گردش در جهت عقربه ساعت می بینید شما از سمت راست مغز خود
  بهره می گیرید.اگر این خانم را در حال گردش در جهت خلاف عقربه ساعت می بینید
 شما از سمت چپ مغز خود بهره می گیرید.
 بعضی از مردم توانایی دیدن چرخش وی را در هر دو جهت دارند.
 اگر شما بدون تعییر در چشمتان هنگام نگاه کردن قادر به سوئیچ در هر دو جهت هستید
  هوش شما بالاتر از ۱۶۰ است که یک نابغه به حساب می آیید.
 این تصویر در دانشگاه یل آمریکا در مطالعه ای ۵ ساله بدست آمده است .
 تنها ۱۴ ٪ مردم آمریکا توانایی دیدن آن را در هر دو جهت دارند.

....................................................

باران می باردو باز باران در شهرم زیبایی می افریند

امشب به مادر دوستم که۱۱سال پیش توی روستای محل خدمتمان براثرتصادف فوت کرده بود

سری زدیم چقدر دلم گرفت وقتی گفت انگار اواز درب آمده!!

باور بفرماییداین آهنگ لیلی راوقتی داشتم شیشه پاک میکردم برای خانه تکانی گوش میدادم  

دوران قدیمی ام

دیروز برای تجدید خاطرات به مدرسه دوران ابتدایی ام رفته بودم. فارغ از این که قدم زدن

توی اون مدرسه ودیدن مدرسه خاطرات عزیز دوران بی آلایش نوجوانی وبرام زنده کرد

 یه نکته ایی برام اتفاق افتاد که اون خیلی ذهن وبه خودش مشغول میکنه که الان براتون میگم

دیروز همینطور که تو حیاط مدرسه وکلاسها قدم میزدم یکدفعه دیدم چقدر کلاسها کوچیک شدن

برام باورش سخت بود که این همون کلاسی هست که ۳۰ تا دانش آموز داخلش

 درس می خوندیم، شیطنت میکردیم ودنبال هم می دویدیم!!!

وقتی با قدم هام کلاس وشمردم فقط ۵ قدم بود پس چطورمن وامین وامیر پاشاو مهدی

دنبال هم میگذاشتیم!! ونمیتونستیم همدیگرو بگیریم!

(البته مدرسه مان دختر و پسر مخلوط بود) آره جوابش مشخص بود من بزرگ شدم!!!!

بله دوستان!!! کلاسی که برای من یه دنیا بود حالا که بزرگ شدم اینقدر برام کوچیک شده

وهمین موضوع بود که منو به این فکر انداخت که کاش روحمون هم به اندازه جسممون

بزرگ میشد تا دنیا برامون کوچیک می شد.حالا دیگه برام راحته درک کردن حالات اون

عرفایی وکه دنیا براشون خیلی کوچیکه ،مال دنیا براشون بی ارزشه وجونشون کمترین

چیزیه که برا آزادی روحشون میدن!

رفقا امثال منی که فقط جسمشون بزرگ میشه دنیا اونقدر براشون ارزش داره که حاضر هستند

براش دروغ بگن،حق دوست وعزیزشون وبخورن.نمکدون بشکنن وهزارتا خیانت دیگه....

بیایید هممون با هم یه دعایی بکنیم که:

خدای مهربان ما دانش آموزان دنیادر غل وزنجیر جهان فانی گرفتاریم وپر پروازمان شکسته است ،

یاریمان ده! خدایا یاریمان ده تا بتوانیم مانند بندگان مخلصت از خاک دنیای خاکی برآییم

و وجودمان را با نسیم خنک معنویاتت نوازش دهیم.

عزیزا اگر چه دنیا برای ما بزرگ وهر چه امیال دنیوی برایمان لذت بخش اما اگر دستمان را

بگیری ما هم میتوانیم همچون خوبانت،همچون شهدایت دنیارا مانند کلاس درس

بگذرانیم وروزی آنطور به او نگاه کنیم که این بنده ات به کلاس درس دنیویش .

                                                          خدایا یاری کن

                                                                                همینا!!

مسجدمشیر

اینجا هم سری زدم توی این مسجدخاطراتی دارم همه ی مشقهایم را اینجا مینوشتم

..........................................................................................................................

باران شدید شهرم راترو تازه کرده

 

دلم آرام نیست.......

بچه که بودم زیاد مسموم می شدم... کلاً معده ی درست و درمانی نداشتم... هنوز هم ندارم...

اما حالا یاد گرفته ام دیگر مثل بچگی هایم همه ی هله هوله ها راروی هم روی هم نخورم. بماند!

یک شب از شب های بچگی خانه ی مادربزرگ بودیم از سر ظهر با بچه ها همه جور

 هله هوله روی هم خوردیم... شما از لواشک و چیپس و پفک بگیر بیا برس به بستنی و بلال!.

آن هم برای کسی مثل من با آن معده ی مردنی...

مادربزرگ یکی از فرشهایش را شسته بود و لوله کرده بود گذاشته بود کنار یکی از اتاقها...

فرش بلند بود تا نصف در آمده بود... پشت فرش هم یک سینی بزرگ سبزی گذاشته بودند

که خشک بشود...

حالا شب شده بود و من دقیقا توی همان اتاق کذایی خوابیده بودم که نصفه شب

با معده درد و حالت تهوع بیدار شدم... بلند شدم که سریع خودم را برسانم توی حیاط...

با همان سرعت اولش پایم گرفت به سینی سبزی و لبه ی سینی محکم برگشت

خورد به ساق پایم!... سینی را رد کردم پایم گرفت به لبه ی فرش لوله شده و با مغز پرت

شدم وسط راهرو... بلند شدم سرعت گرفتم سمت حیاط اما راهرو را زود پیچیدم

وتوی آن تاریکی با پیشانی خوردم به دیوار... خلاصه نعشم رسید توی حیاط!...

صبح که شد بچه ی مسمومی بودم با ساق پا و پیشانی کبود که نمی توانست

با بقیه ی بچه ها بازی کند...

همین است که حالا از این همه سرعت و با سر توی دیوار رفتن می ترسم...

بگذارید آهسته آهسته زندگی کنم لطفاً!...

اشتبـــاه مــن ايـن بــود ....

                       هــر جــا رنــجيدم ، لبــخند زدمـ ....

                                               فــکر کــردند درد نــدارد ،

                                                             سنــگين تر زدنــد ضــربه ها را ...

.........................................................................................................................

صبح خوبی را شروع کردم درس نخواندم ولی رفتیم کنار دریاچه ی نمک

عصر هم قلب یک خانواده ایی را شاد کردیم

باران بسیار خوبی در شهرم می بارد خداراشکر

امروز دوستی از شمال بهم زنگ زد کناردریابود سلامم را به دریا رساند

وصدای امواجش دلم را لرزاند چقدر قشنگ استالبته  سفارش کلوچه هم دادیم

لطیف............

دختر بچه های ناز (2)

کانت فیلسوف معروف آلمانی نکته خیلی لطیفی را تذکر می دهد . او می گفت هرچه

روانشناسی رشد کرد و پیشرفت کرد ما انسان ها فی الواقع از هم دورتر شدیم.

چون هرچه روانشناسی رشد کرد ما فهمیدیم که چقدر ما انسانها خود دوست و خودخواهیم

و خود دوست بودن به این معنا است که اگر هم به دیگران نزدیک می شویم بازهم طالب چیزی

برای خودمان هستیم . اولین بار کانت این نکته را تذکر داد که ما این قدر خود دوستیم که وقتی

می بینیم که برکسی مصیبتی ، بیماری ای ، فقری و… وارد شد بالاخره چیزی که نامطلوب

و ناخوشایند است نخستین واکنش روانی که ما ناآگاهانه داریم،

 این است که پیش خود می گوییم که باز خوب است که این مصیبت برمن فرونیامد

هنوز هم وقتی باران می آید
 
تنم را به قطرات باران می سپارم

می گویند باران رساناست
 
شاید دستهای من را.....!!
 

این گلها تقدیم به پرستاران خوب این مرزو بوم که بی منت کارهایی

میکنند که اجرش و مزدش جز بهشت نیست ......

خوش به حالشون بهشت نصیبتان شود

یادت باشه.......

 

سخت است هر بار توضیح ِ اینکه گم شده ام تو نیستی؛پیدایم که می کنی...

کاش این بار از راه دیگری بروی...

دل من گم شد

اگر پیدا شد

بسپارید امانات رضا

...........................................

احساسم این روزها بیهودگی است انگارسال نو داره کهنه میشه

دارم گم میشم...باورکنیدزندگی داره تمام میشه وماهنوزاندرخم یک کوچه ایم!

 

کلاس درس ...........

ژاپنی ها همان کلاس اول دبستان، اتمام حجت می کنند با بچه هایشان، می ترسانند،

درس اول هم جغرافیا است؛ نقشه ژاپن را میگذارند جلوی بچه ها و می گویند: ببینید

این ژاپن کوچولوی ماست، ببینید! ژاپن ما نفت ندارد، گاز ندارد، معدن ندارد، زمینش محدود است

و جمعیتش زیاد و... لیست «نداشته ها» را به بچه ها گوشزد میکنند،

خیلی خودمانی بچه هایشان را می ترسانند...

در ژاپن نظام آموزشی فهرست مشاغل مورد نیاز جامعه را از همان اول کار، به «بچه ها»

گوشزد میکند، حتی حجم موضوعات درسی کتابهای درسی در ژاپن، یک سوم اروپا است،

چون ژاپنیها معتقدند «عمق» بهتر از «وسعت» است!

حالا این را مقایسه کنید با کتابهای درسی و حتی رسانه های ما-از هر جناح و طیف،

مخالف وموافق- که از همان اول مدام در گوش بچه ها می خوانند:

«ای ایران،ای مرز پرگهر،سنگ کوهت در و گوهر است» و...

در دبستان هم، اولین درس ما تاریخ است، نه برای عبرت، بلکه شرح «افتخارات گذشته»،

اگر گربه جغرافیایی را هم بگذارند جلوی بچه ها، باغرور میگویند:« بچه ها ببینید! ایران همه چیز دارد!

ایران نفت دارد، گاز دارد، جنگل دارد، دریا دارد و...» نتیجه اش میشود احساس «داشتن»

و «غنای کامل» وایجاد تلفیقی از تنبلی اجتماعی و حتی طلبکاری که به اشتباه به آن

میگوییم غرور ملی. با این وصف، کودکان و جوانان و مدیران و نسل جدید ما باید برای چه «چیزی»

تلاش کنند؟ این میشود که بچه های ما فکر و ذکرشان، میشود دکترشدن، مهندس شدن

و خلبان شدن، یعنی شغلهای رویایی و به شدت مادی – که نفع و رفاه «شخص»

در آن حرف اول و آخر را میزند نه نیاز کشور ...

پیاده روی را شروع کردم ...خداکندشکمی صاف نصیبمان شود

شکرخدا بانک ها بسیار خلوت هستند

طرح ریاضت اروپا هم به خانه ی ما رسید باید رژیم بگیرم..دارم می میرم

فرا...............

http://www.up98.org/upload/server1/01/z/5qv3w66gl9yfb0tqyh0p.jpg

ماموریت فصل ها ، نوازش است

بهار ، حس بویایی

 تابستان ، حس چشایی

پاییز ، حس بینایی

و زمستان ، حس لامسه را نوازش می دهد

حس شنوایی ، بی نصیب نیست

نوروز

گاه ِ " تبریک " است

فصل نوازش حس شنوایی

................................................................................................

چه باید کرد با واقعیت هایی این همه تلخ جز فراموشی؟...

یادم تو را فراموش،اگر بگذاری... اگر بگذاری...

بی بی ِ مجید هم پر...

.......................................................................................................................

دلم برای شهرم تنگ شده بود