بچه که بودم زیاد مسموم می شدم... کلاً معده ی درست و درمانی نداشتم... هنوز هم ندارم...
اما حالا یاد گرفته ام دیگر مثل بچگی هایم همه ی هله هوله ها راروی هم روی هم نخورم. بماند!
یک شب از شب های بچگی خانه ی مادربزرگ بودیم از سر ظهر با بچه ها همه جور
هله هوله روی هم خوردیم... شما از لواشک و چیپس و پفک بگیر بیا برس به بستنی و بلال!.
آن هم برای کسی مثل من با آن معده ی مردنی...
مادربزرگ یکی از فرشهایش را شسته بود و لوله کرده بود گذاشته بود کنار یکی از اتاقها...
فرش بلند بود تا نصف در آمده بود... پشت فرش هم یک سینی بزرگ سبزی گذاشته بودند
که خشک بشود...
حالا شب شده بود و من دقیقا توی همان اتاق کذایی خوابیده بودم که نصفه شب
با معده درد و حالت تهوع بیدار شدم... بلند شدم که سریع خودم را برسانم توی حیاط...
با همان سرعت اولش پایم گرفت به سینی سبزی و لبه ی سینی محکم برگشت
خورد به ساق پایم!... سینی را رد کردم پایم گرفت به لبه ی فرش لوله شده و با مغز پرت
شدم وسط راهرو... بلند شدم سرعت گرفتم سمت حیاط اما راهرو را زود پیچیدم
وتوی آن تاریکی با پیشانی خوردم به دیوار... خلاصه نعشم رسید توی حیاط!...
صبح که شد بچه ی مسمومی بودم با ساق پا و پیشانی کبود که نمی توانست
با بقیه ی بچه ها بازی کند...
همین است که حالا از این همه سرعت و با سر توی دیوار رفتن می ترسم...
بگذارید آهسته آهسته زندگی کنم لطفاً!... 

اشتبـــاه مــن ايـن بــود ....
هــر جــا رنــجيدم ، لبــخند زدمـ ....
فــکر کــردند درد نــدارد ،
سنــگين تر زدنــد ضــربه ها را ...
.........................................................................................................................
صبح خوبی را شروع کردم درس نخواندم ولی رفتیم کنار دریاچه ی نمک

عصر هم قلب یک خانواده ایی را شاد کردیم 
باران بسیار خوبی در شهرم می بارد خداراشکر
امروز دوستی از شمال بهم زنگ زد کناردریابود سلامم را به دریا رساند
وصدای امواجش دلم را لرزاند چقدر قشنگ است
البته سفارش کلوچه هم دادیم