جلوی تلویزیون نشسته بودیم... همه مشغول فوتبال بودند و من مشغول "کتاب زبان"

... هر از گاهی نگاهی به تلویزیون می انداختم... جذبه ای نداشت...

چه توپ نزدیک دروازه ای می شد چه نمی شد!... حواسم به لغت هابود و نبود...

داد گوینده درآمد... سربلند کردم... گل نشده بود... دوربین رفت روی تماشاچی ها... دخترک

دستهایش را قفل کرده بود رو به روی صورتش و با چشمهای بسته از ته دل دعا می خواند...

کجایی بود؟... اهل کجای زمین؟... خدایش را به چه نامی می خواند؟...

یعنی خدا دلش می آمد دعایی چنان جدی را ندیده بگیرد؟... کتاب را بستم...

حواسم به بازی و توپ نبود... آدم ها را می دیدم... با آن موهای عجیب و غریب و خال کوبی

عجیب و غریب تر،تعویضش که کردند شکایت نکرد،عصبانی هم نشد...

بیرون خط خم شد دستی به زمین کشید و دستش را بوسید... صلیب کشید روی سینه

و نگاهی به آسمان انداخت... خدای مهربانی داشت... کتاب را گذاشتم کنار... حواسم به

 آدم ها بود... به اینکه چقدر فرق داریم و چقدر شبیه هستیم به هم... بازی تمام شد...

همه از زمین بیرون رفتند... دوربین اما دروازه بان را نشان کرده بود که دوزانو نشسته بود

 جلوی دروازه و آسمان را نگاه می کرد... سپاسگزار از باز نشدن دروازه اش بود لابد...

بازی تمام شد... نتیجه برای من فرقی نداشت... اما برای خیلی ها مهم بود...

برای این همه آدم با زبانها و فرهنگ ها و آیین های متفاوت... که همه دست دعا به سوی خدا

دراز کرده بودند مبادا دلشان بشکند...

به خدا فکر می کنم... به اینکه به دل دخترک راه خواهد آمد یا پسرک با آن ظاهر عجیب و غریب

یا دروازه بان خسته اما امیدوار؟... یا هیچ کدام؟...

به خدا فکر می کنم... که سهمی از خودش را به همه داده...

به هر زبانی و رنگی و ملیتی که باشند..

...............................................................................................................................

به خاطر بسپاریم؛

همراهی خدا با انسان، مثل نفس کشیدن است؛

آرام، بی صدا و همیشگی ...

..................................................................................

شکرخدادلارکه ارزان شد ۲۰۰ هزارتومان به نفعم شد توبلیط خریدن

امروزخیلی زیباشده بود