خوب مثل خودت!
بگویم از این تردید مدام که رهایم نمی کند... از دل تنگیم برای آن آسودگی خیال
که به بیهودگی می زد گاهی... برای روزهای نبودنت،نداشتنت... می دانم!
بی انصافی ست... چشم سفیدی ست... اما منِ بی انصافِ چشم سفید
ترسیده ام از این روزهای خوش... باورش نکرده ام به کمال... هنوز از دور که
می آیی لبخند آشنایت می ترساندم... غریبی می کند دلم گاهی...
این همه آشنا و این همه نزدیک!مگر شدنی است؟...
من عمری به عکس سه در چهارِ پرسنلیِ رسمیِ بی لبخندِ خودم عادت کرده بودم...
دلم برنمی تابد چنین آسوده دو نفری توی قاب لبخند بزنیم...
دلم باورش نمی شود... دلم می ترسد... می ترسد یکی از همین روزها چشم
که باز می کند گل سرخت را نبیند روی دیوار... دستم به هوای دستت می آید
و توی هوا می ماند،نکند حباب وار بترکد و محو شود دستهای مهربانت...
دل تنگم... دل تنگم برای روزهایی که دلم برای تنهایی خودش می سوخت
و نمی ترسید از این همه که نوشتم... مرددم... پا به پا می کنم...
مثل کودکی که خواستنی ترین خواسته اش را جلو چشمهایش ببیند و تردید کند
برداشتنش را بس که باورش نشده... پا به پا می کنم اما پا به پایت می آیم...
پا به پایت می آیم چون یقین دارم تو می توانی تمام این لحظه های خوش را چنان
در باورم بنشانی که دل تنگ هیچ نباشم دیگر... و این خوب است...
خوب مثل خودت...![]()

بیا هر وقت طوری شد لبخند بزنیم و بگوییم عیبی ندارد...![]()
...........................................................................................................................
امروز بالاخره پارا تا زیر زانو گچ گرفتم اینم مزد ایستادن های زیاد و تدریس ![]()

چقدر این هفته کار دارم ![]()
به نام آنکه همه دوستش داریم ...