آلبرت انیشتین :

دستهایت را برای یک دقیقه بر روی بخاری بگذار.. این یک دقیقه برای تو

مانند یک ساعت میگذرد .. با یک دختر خوشگل یک ساعت همنشین باش ..

این یک ساعت برای تو به سرعت یک دقیقه میگذرد.. و این همان

قانون نسبیت است !

فردا نسبیت را باید درس بدم ولی نمیدونم چه جوری بگم..

تلخی... تلخی... تلخی... سر و کله اش یکهویی پیدا می شود...

نه اینکه کم کم... نه!... یکباره... زیاد و پشت سر هم... همه چیز را

تلخ می کند...آنقدرپررنگ می شودکه شیرینی هارابه جان کندن میاندازد...

ماندنی هم هست... انگار آمده تا ته دنیا با تو بماند... کام دلت را تلخ کند...

شیرینی ها را ببرد یک جای دور... شیرینی اما جور دیگری است...

هر صد سال یکبار سر و کله اش پیدا می شود... ذره ذره می آید...

اما شیرین است و می خواهیش... ماندنش را می خواهی... بخواهد برود

هم نمی گذاری... اما کاش رفتن آن و ماندن این دست خودت بود...

کاش توی این دنیا خیلی چیزها دست خودت بود... کاش...

 تا چشم کار میکند جــــای

                            تو خـــــــالیست ...

دم درگفت:شما میریدمسجد؟باتعجب تو دلم گفتم خاک برسرم عجب

قیافه ی پرریایی دارم!!گفتم چی میخواهی؟گفت دعام کن برای بچه ام

سرطان خون گرفته۴ساله است!!اشک تو چشماش بودنمیدونستم چه جوری بگم

 مردگریه نکن بچه اش بودومن ...!لطفا دعاش کنید