اینده ی تو تنها آرزوی من است....
نمي دانم چرا هنوز موقع نوشتن قلبم تند تند مي زند ؟
شايد براي انکه هيچ خوبي و پاکي در ذهن و قلبم از ياد رفتني نيست ...
آشفته ام ومستاصل واين آشفتگي به وضوح درسياهه هايم به چشم ميخورد
و آنقدر هول نوشتن در وجودم هست که دستانم توانايي به روي کاغذ اوردنش
را ندارد ...
من
پري کوچک غمگيني را
مي شناسم که در اقيانوسي مسکن دارد
و دلش را در يک ني لبک چوبين
مي نوازد آرام , آرام
پري کوچک غمگيني
که شب از يک بوسه مي ميرد
و سحر گاه از يک بوسه به دنيا خواهد آمد
روزي کوچ خواهم کرد به جايي که نه دلشوره اي باشد ونه دغدغه اي
و نه هيچ گونه جدايي ونه بغض دمادم ... و گم خواهم شد در
لا به لاي شبرنگ زندگي ...
کوتاهترين فاصله بين مشکل و راه حلش فاصله بين زانوها تا زمين است ،
کسي که در برابر خدا زانو بزند در برابر هر مشکلي ميتونه بايستد ...
اين جمله ناخوداگاه به ذهنم آمدويادآورشيرين ترين لحظه هاي زندگيم بود ...
و هنوز معتقدم که فردا روز ديگري است پس به اميد فردا ...
میشه یک ساعت با این کارتون خندید ...گریست...درس داد..فکر کرد
شما یاد کی می افتید؟![]()

..................................................................................................................
بالاخره اونم مریض شد..ولی بخدا ازمن منتقل نشده ![]()
امشب بعدازکلاس تونستم برم آرایشگاه و به خودمان صفایی دهیم ![]()
ازغریبی اش میترسم خدایاریش کند ![]()
خدابهشت رانصیبتان کند ![]()
به نام آنکه همه دوستش داریم ...