حس و حالم..........!
داشتم یک چیزهایی می نوشتم... با همه ی حسم... آمدند حواسم را پرت کردند...
حسم پرید... نوشته هایم را پراندم...
اینها چرا نمی دانند نوشته های آدم از حسش سرچشمه می گیرد...
چرا نمی دانند آدم وقتی توی حس است حواسش را پرت نکنند...
اینها چرا نمی دانند هیچ چیزی ارزش پرت کردن حواس آدم را ندارد...![]()

می دانم؛
فردا استاد چشمانش را ریز خواهد کرد و با نگاهی خیره خواهد پرسید :
کجا بودی که درس نخواندی؟!
چه طور به او بگویم که آخر؛
دل تو هم جایی در دنیاست ...![]()
.................................................................................................................
فردا اول محرم است و مادر کلاسمان زیارت عاشورا داریم دعاگویتانیم...من وجرجیسها![]()
میخواستم در این خانه راقفل بزنم و برم... نشد...![]()
+ نوشته شده در شنبه پنجم آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:19 توسط سمفونی صبر
|
به نام آنکه همه دوستش داریم ...