حرفی برای گفتن نداشتم اما هميشه دلم تنگ ميشد برای نوشتن ...
پس نوشتم.... نوشتم و نوشتم و نوشتم...
آنقدر نوشتم كه به اين باور رسيدم كه "نوشتن بر هر درد بيدرمان دواست"
درست مثل خنده ... درست مثل گريه...
نوشتم از ته دل براي دلم... دلي كه براي خودش تنگ شده بود و چه غريب در غريب نوازيهاي
اين خاك گم...چه زيبا بود نوشتن... مثل هميشه... زيباي زيبا...
زيبا بود مثل ... زير باران... مثل خنده زير تيغ آفتاب... مثل ...مثل... مثل خواب...
خواب را دريابيم
خواب روياي فراموشيهاست
من شكوفايي گلهاي اميدم را در خواب ميبينم...
...و ندايي كه به من ميگويد
گرچه شب تاريك است
دل قوي دار
كه سحر نزديك است
هر صفحه را از ته دل پرستيدم و هر حرف را در نهايت غربت ديروزها نگريستم و ديدم كه چگونه
هر كلام در دل كاغذ ريشه زد و ريشه در گذشتهها دواند... گذشتههايي كه... گذشتههايي
كه هميشه بهارند و مثل ارديبهشت شيرازم سبز هستند... خواهم رفت...
سوي آن وسعت بي پايان كه همواره مرا ميخواند.....

روزگار میگذرد و من همچنان با هرساز کوک و ناکوک آن می رقصم.....
بادشدید و طوفان وحستناکی در شهرم وزیدو بوی پاییز را در ذهنم زنده کرد
چقدر دلم هوای حرمش را کرده کاش میشد دعوتمان میکرد![]()
به نام آنکه همه دوستش داریم ...