دوست دارم شبهای جمعه رادیورا بردارم چراغها را خاموش کنم و رادیو را بگذارم توی گوشهایم...

بی خبر از دنیای بیرون رادیوی محترم پیام را پیدا کنم و بگذارم صالح علا برایم قصه ی عشق بگوید،

قصه ی بی بی...اجازه بدهم وسط های قصه لبخندحیرت بنشاندروی لبهایم وآخرقصه غافلگیرم کند..

می بینی؟... هنوز هم هر چه که آدم را یاد دوست داشتن بیاندازد دوست دارم...

هنوز هم ته دلم به عشق ایمان دارم... هنوز هم حتم دارم کسی در راه است...

کسی که روز رسیدنش را نمی شود ته هیچ فنجان قهوه ای خواند... کسی که رسیدنش بی گمان

غافلگیرم خواهد کرد و لبخند به لبهایم خواهند نشاند... آخر دنیا هنوز آنقدرها هم نامرد نشده!

پ:راستی آقای حکایتی را یادتان مانده هنوز؟... همان که برایش می خواندند

"آقای حکایتی اسم قصه گوی ماست..." ؟... روزگاری او را هم دوست داشتم!

مجنون

همیشه مرد نیست؛

گاهی؛مجنون؛

دخترکی تنهاست؛

که زمانی لیلی کسی بود ...!

وای خدا چه زیباست

...........................................................................

نمیدونم این روزها مردم را چه میشود کلاف علم را رها کردند و چسبیدن به دلار

کلاس های جدیدزبان شروع شد...

دوستان ببخشیدنتونستم چندروز بهتان سری بزنم و عرض ادبی کنم جبران میکنمببخشید