به درختانی که هر صبح و شب تو را میبینند عشق می ورزم...........
همه آهوان صحرا سر خود نهاده بر کف
به امید آنکه روزی به شکار خواهد آمد
تو مشهد یه عزیز غریبی هست که غیر از یه عده خاص نمیشناسنش.
کلا آدم تو لاکیه. اسمش آقا مرتضی س. اسم "آقا مرتضی" که میاد تنها زمانیه
که به محبوبم با دید انحصارطلبانه نیگا نمیکنم!میدونی یه تیریپ باحالیه.![]()
اصلا آدم میخواد کپ کنه. با اینکه چند بارم داستانشو شنیدم
اما بازم که میشنوم همچی یه جورایی این جوری میشم!![]()
این آقا مرتضی یه غریبی هس که توی عالم واسه یکی خیلی آشناس.
خیلی جالبه! صبح که میشه میاد بیرون چهارپایه شو میذاره دم در میشینه.
تا خود شب! هرچی بهش میگن: آقا مرتضی! پدر من! جمع کن بیا تو!
دیگه کافیه! میگه: نه! میاد! خودش گفته که میاد! منتظرم بیاد.
شب که میشه جمع میکنه میره تو. فردا صبح علی الطلوع باز روز از نو روزی از نو!
کار امروز و دیروزش هم نیستا که بگیم مث من و تو جو گرفته تش!
نه.
یه عمره کار آقا مرتضی اینه.اینه که بیاد چهارپایه بذاره بشینه بیرون در.. منتظر ... منتظر ...
امروزم که شب بشه،هرچند دل آقا مرتضی میگیره؛ اما فردا بازم میاد.
-نه بابا جون! گفته میاد! خودش گفته میاد! حتما میاد.
شاید همین امروز...

زنان انقلاب![]()

به نام آنکه همه دوستش داریم ...