Image Hosted by Free Picture Hosting at www.iranxm.com

داستان زندگی ما آدما چیز عجیب غریبیه!... گاهی فکر می کنم نکنه دنیا راستی راستی

با من سر ِ لج داره؟... یه چیزایی توی زندگی هست که دقیقا تعبیر همون جمله

معروف هدایت هستن که میگه در زندگی دردهایی هست که چه و چه... نمی خوام

از ناامیدی بگم و ناامید باشم اما درست روزایی که همچین تصمیمی رو گرفتم

یه اتفاق مثل دشنه روحم رو متلاشی می کنه و اشکی رو که دردِ خالصه از چشمام می چکونه!...

کتاب راز رو دارم می خونم... همه جای کتاب نوشته نباید ناامید بود... نباید تلخ فکر کرد...

نوشته اگه زندگی الان تلخه برای اینه که یه عمر تلخ فکر کردین و غصه خوردین...

بی ربط نمیگه البته... بگذریم!یه وقتایی دلم می خواد دردِدل کنم...

با یکی حرف بزنم... اون وقت کسی نیست... هیچ کسی نیست... بلند میشم

میام پاور کیس رو فشار میدم... چند دقیقه منتظر میشم... سیستم که بالا اومد...

... بلاگفا رو باز می کنم... اسم کاربری و رمزم رو می زنم... و همه ی حرفام رو

اجازه می دم از نوک انگشتام سرازیر بشن رو صفحه... با خودم میگم شاید یکی بخونه...

شاید یکی بفهمه... انگار برای کسی می نویسم که می خونه و منو می فهمه...

راستش همیشه دلم می خواسته یکی حرفام رو بخونه و اونا و رو بفهمه...

قبل از اینجا یه وبلاگ دیگه داشتم.. با چند تا خواننده ثابت... یه چیزی اما همیشه

اونجا آزارم می داد... اونجا هرقت از غصه می نوشتم نصیحتم می کردن که این همه قشنگی

توی دنیاس تو چرا فقط بدیا رو می بینی؟... من اما دلم می خواست یکی بفهمه

من قشنگیای دنیا رو هم می بینم اما مثل خیلیای دیگه وقتی دلم می گیره

هوای حرف زدن به سرم می زنه...

اونجا هر وقت هوس عاشقانه نوشتن به سرم می زد فوری می پرسیدن عاشقی؟...

و من عاشق کسی نبودم... هنوزم نیستم... اما هرگز باورم نکردن... باور نکردن میشه

عاشقی کرد اما معشوق نداشت... بگذریم!... بستم در اونجا رو... اومدم اینجا...

شدم متکلم وحده... اینجوری دلم رو به این خوش می کنم که یه ناشناس از بین همه ی

ناشناسای دنیا شاید دل به دل حرفام بده... البته آی پی اونایی که میان و میرن غیر از

این رو نشون میده... بازم بگذریم!... شاید توقع زیادی دارم از دنیا و آدما... اصلا مگه من خودم

کجا پا به پای تنهاییا و غصه های کسی رفتم که حالا همپا طلب کنم از دنیا...

اون اولا که تازه آشنای دنیای مجاز شده بودم یکی دو تا وبلاگ پیدا کرده بودم

که ذوق می کردم از خوندنشون... حرفای نابی اونجاها خوندم که هنوز جایی نخوندم...

حالا اونا هم یا حذف شدن یا دیگه به روز نمیشن بی که بفهمم اونی که می نوشت کی بود

و چرا می نوشت و از چی می نوشت... اصلا دلش می خواست کسی اونو بفهمه؟...

می بینی؟... من همونی بودم و هستم که گاهی دلم نمی خواسته و نمی خواد بقیه باشن!...

یه بار دیگه هم بگذریم... سال نو هم داره میاد و باز دل بستم به نو شدنشن...

مثل همون بچه که یادم نیست توی کدوم کتاب خوندم یه چیزی روی پله ها گم کرده بود

و اونا رو می گشت... هر پله که تموم می شد امید می بست به پله ی بعدی

و می دونست پله ها زودی تموم می شن... پله ها تموم شدن و پیدا نکرد و بغض کرد

و پرید توی آغوش امن بابابزرگ و بابابزرگ اشکاشو با دستای مهربونش پاک کرد

و دلش رو به شکلات شیرین خوش کرد... یعنی اگه تا تهِ این پله ها هیچ خبری نباشه،

یه بابابزرگ مهربون اون بالا نشسته که دردایی که اشک شدن و چکیدن از گونه هامون

رو پاک کنه؟...

بازم بگذریم!... اگه تا ته ِحرفای بی ربطمو خوندی دمت گرم!... دلت شاد!

آغوش تو گناه نیست

من در آغوش تو آرامش یافته ام

که هیچ گناهی با آرامش مانوس نیست

............................................................................................

کارهای بزرگ کردن دل بزرگ می خوادهنوز دلم کوچک است

زندگی را چرخاندن تو این وضعیت دنیاخیلی سخته