عمرگران مایه عجب میگذرد

تازگیها سمت چپ ِ قفسه سینه ام که تیر می کشد دیگر مثل قدیمها بی خیال نیستم!...
تو هم بی خیال نباش!می ترسم... مخصوصا اگر شب باشد و تاریک... می ترسم
مبادا این درد جدی تر از آن باشد که خیال می کنم... قبلا می گذاشتم خودش رد شود...
اصلا به جدی بودن و نبودنش فکر نمی کردم... راستش!تازگیها کم کم دارم می فهمم
چرا بابا انقدر دردهایش را جدی می گیرد و سروقت پیش دکتر می رود!![]()

دلم از نبودنت پر است؛
آنقدر که اضافه اش از چشمانم می چکد ...![]()
..............................................................................
بالاخره تونستم کاری برای کسی انجام بدم![]()
بعضی وقتا فکر میکنم خیلی تنها میشم اگرداشته باشمش...![]()
امشب یک جوجه کباب دبش وخوشمزه، خوردم دست پختش حرف نداره جاتون خوردم![]()
کفش خانم هم خریداری شد وما هنوز هیچی نخریدیم برای عیدمان![]()
+ نوشته شده در سه شنبه شانزدهم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 20:56 توسط سمفونی صبر
|
به نام آنکه همه دوستش داریم ...