می دانستم رفتن ندارد اما جذبه خاطره قویتر از آن بود که مقاومت کنم... که بمانم...

که نروم... رفتم... کوچه همان کوچه همیشگی بود و نبود... تک و توک خانه های قدیمی

 مانده بودند و مابقی همه آپارتمان... آن ته تهای کوچه همانی را دیدم که نباید...

آپارتمان چهارطبقه خوش ساخت لعنتی لم داده بود روی تمام خاطره هایم... حوض فیروزه را

 له کرده بود... گلهای رز را... بوته داوودی که همه آن سالها گلبرگ هایش لاک ناخن های دختران 

 شده بودند... بوته یاس... پیچک چسبیده به دیوار... اتاقک توی حیاط... پنجره ها... ایوان...

بوی خاک نم خورده حیاط غروب های تابستان... خدایا!مادربزرگم روی ایوان... هیچ کدام نبودند...

هیچ کدام... البته بی انصافی نباشد درخت کاج را گذاشته بودند بماند... همانطور بلند

و راست قامت و البته پیر... باور نمی کنید اما درخت غمگین بود... گذری خانه را دیدم...

 مبارکشان باشد... نامردها...

نماندم... رفتم... تا ته کوچه... اما حیف... ته کوچه را دیوار کشیده بودند...

شده بود بن بست... برگشتم... از بن بست خاطراتم برگشتم... کاج تنها ماند با غریبه هایی که

 هرگز زیر سایه اش قاصدک جمع نکرده بودند...

قله ای که یک بار فتح بشه؛

          تفریحگاه عمومی می شه؛

                       پس مواظب قله ی دلت باش ...

پاهایم راکه درون آب میزنم،

          ماهی ها جمع میشوند...!

                      شاید اینها هم فهمیده اند

                             عمری "طعمه روزگار"بوده ام

..........................................................

امروزبا فرستادن یک دسته گل برایش یک جورایی شوقش راتو صداش موقع تشکرفهمیدم

یک اشتباهی کردم که ممکن است امتحان پایان ترم زبانم را ندهم..خداخودش کمکم کنه

بالاخره برای مادریک پلوپز خریدم...

خدایا بهشت را نصیب دوستانم کن تا شافی منم باشند