فلسفه...........
روزی مرد جوانی هوس شنا کردبعد از اینکه مقداری تن به آب سپرد و خسته شد
از دریا خارج شد اما متوجه شد که امواج دریا مایوی او را با خود برده است هراسان به
اطراف نگاه کرد و در این حین سطلی آهنی را که کناری افتاده بود دید با خوشحالی آنرا
برداشت و بعنوان پوشش موقتی در جلو خودش نگه داشت و به سمت ساحل رفت
همینطور که پیش میرفت، در ساحل دریا دختری را مشاهده کرد که در حال مطالعه بود.
از سر کنجکاوی جلو آمد و رو به دختر خانم کرد و گفت:
ببخشید شما چه کار میکنید؟ دختر گفت: مگر نمی بینی دارم کتاب می خوانم.
پسر پرسید: میشه بگویید موضوعش چیه؟ دختر گفت: موضوعش درباره فلسفه است.
پسر باز هم پرسید: فلسفه؟
من که تا به حال نفهمیدم اصلا فلسفه یعنی چه؟ دختر گفت:
خیلی ساده است فلسفه یعنی اثبات چیزهایی که وجود خارجی ندارند.
پسر که بیشتر کنجکاو شده بود سوال کرد: میشه یک مثال بزنی که بهتر بفهمم.
دختر رو به پسر کرد و گفت: مثلا همین سطلی که شما جلوی خودت
گرفتی فکر میکنی که ته داره. در صورتی که ته نداره.![]()
الهی چون حاضری چه جویم و چون ناظری چه گویم!
طوری بساز برایش که دیگران ندانند
طوری بنواز که دیگران نتوانند
ای بود و نبود من تو را یکسان
از غمها به شادیش برسان
تمام آرامش برای تو
سادگی و سکوت و گمنامی اندک هوایی برای من![]()
.............................................................................................................
دیگه امشب آخرین تیر را به سوی بیماری زدم یک۶.۳.۳نوش جان کردم![]()
چقدر که امسال کتابها سخت ووقت گیراست![]()

به نام آنکه همه دوستش داریم ...