روزی مرد جوانی هوس شنا کردبعد از اینکه مقداری تن به آب سپرد و خسته شد

از دریا خارج شد اما متوجه شد که امواج دریا مایوی او را با خود برده است هراسان به

اطراف نگاه کرد و در این حین سطلی آهنی را که کناری افتاده بود دید با خوشحالی آنرا

 برداشت و بعنوان پوشش موقتی در جلو خودش نگه داشت و به سمت ساحل رفت

همینطور که پیش میرفت، در ساحل دریا دختری را مشاهده کرد که در حال مطالعه بود.

از سر کنجکاوی جلو آمد و رو به دختر خانم کرد و گفت:

ببخشید شما چه کار میکنید؟ دختر گفت: مگر نمی بینی دارم کتاب می خوانم.

پسر پرسید: میشه بگویید موضوعش چیه؟ دختر گفت: موضوعش درباره فلسفه است.

پسر باز هم پرسید: فلسفه؟

من که تا به حال نفهمیدم اصلا فلسفه یعنی چه؟ دختر گفت:

خیلی ساده است فلسفه یعنی اثبات چیزهایی که وجود خارجی ندارند.

پسر که بیشتر کنجکاو شده بود سوال کرد: میشه یک مثال بزنی که بهتر بفهمم.

دختر رو به پسر کرد و گفت: مثلا همین سطلی که شما جلوی خودت

گرفتی فکر میکنی که ته داره. در صورتی که ته نداره.

دختر بچه های ناز (2)

الهی چون حاضری چه جویم و چون ناظری چه گویم!

طوری بساز برایش که دیگران ندانند

طوری بنواز که دیگران نتوانند

ای بود و نبود من تو را یکسان

از غمها به شادیش برسان

تمام آرامش برای تو

سادگی و سکوت و گمنامی اندک هوایی برای من

.............................................................................................................

دیگه امشب آخرین تیر را به سوی بیماری زدم یک۶.۳.۳نوش جان کردم

چقدر که امسال کتابها سخت ووقت گیراست