دیشب بعد از سحر یک خوابی دیدم به همین شکل با این تفاوت

که لوله های انتقال گاز ریختن رو سر ماشینم و من اون زیر داشتم

این شعر را میخواندم و نمیدونید چه حال ادم داره

گر نگهدار من آنست که من میدانم

شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد



 

 

 

 

 


 


باور کنیدحال بدی داشتم سنگینی پتوی رویم را مثل یک بارسنگین حس میکردم

راستش این قافله ی عمر عجیب میگذرد