هميشه دوستت داشتم اما اين يکي دو روز بيشتر از هميشه ..... باور نمي کني آقا ....

اونقدر برام دوست داشتني شدي که حساب نداره .... تا حالا فکر مي کردم شناختمت ...

اما خيلي اشتباه مي کردم و هنوز هم اشتباه مي کنم که فکر مي کنم شناختمت ...

تو ديگه کي بودي آقا؟؟؟.... محرمت که اومد با خودش نسيم تو رو آورد و بوي سيب تو تموم

 حسينيه هات پيچيد ...کاش مي فهميديم تو رو ... اصلا اين همون چيزيه که من نمي دونم ...

چرا هر روز عزيزتر مي شي ؟؟

 مگه چيکار کردي با دل روزگار....اي آقا ...روزگار چه کرد با دل شما..

دو سه روز پيش داشتم مطالعه مي کردم که يکي دو مطلب تکونم داد ...

از اون تکونها که انتظارش رومي کشيدم ...خوب بابا من هم دل دارم ...

نمي شه که همش براي بچه هاحرف زد....

اين روزها حسابي حسود شده بودم و دلم مي خواست جاي يکي از اونهايي بودم

 که برات تو سرو صورت مي زدن ....اما خوب با خوندن اين يکي دو سه صفحه

حالم سر جاش اومد .....

حالا ديگه مي تونم بگم دوست دارم به اندازه همه دوس داشتنهاي عالم .....

تو هموني بود که انتظارشو داشتم ....اگر چه نخونده بودم برگه هاي مرام ات رو ....

ولي درست همون بودي که بايد بودي ....لهوف خیلی قشنگ نوشته

ساعتي نگدشت که بوي سيب از قتلگاه بلند شد ....بادي سرخ همه جا رو گرفت ...

صداي شيون از زمين و آسمان شنيده مي شد ...همه جا تاريک شد ...

کسي کسي رو نمي ديد ..گمان کردن عذاب خدا نازل شده .....مدتي گذشت ...

همه چشمها در انتظار ديدن علت اين واقعه بودن ...

هوا دوباره روشن شد....گرد و خاک نشست....

صدا ها خاموش شد...صحرا از لرزيدن ايستاد .....

 ديدند شمر سري بريده رو زير بغل گرفته و داره از گودي قتلگاه مي آد بيرون ...

سري بريده که لبخند بر لبهاي خشکيده اش نقش زده بود ....

و خواهري بود که دوان دوان مي اومد به سمت قتلگاه ......

وای غربتا   وای غربتا   وای